.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۸۲→
بااین حرف من لبخندخجالت زده پارسا جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلا نمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالا چه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.
پارسا هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
- درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
پارسا کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
- راستش خانوم رحیمی...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل پوریا حرف می زنه؟!اصلا چراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه پارسا زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وباالآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلاس ماروتواون وضعیت می دید،فاتحم خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
پارسا بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلنجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
پارسا سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و باالآورد وبه من نگاه کرد ادامه داد:)گفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.
نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم رحیمی من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
پارسا لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
- من به شما علاقه مندم دیانا خانوم.
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلا نمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالا چه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.
پارسا هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
- درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
پارسا کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
- راستش خانوم رحیمی...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل پوریا حرف می زنه؟!اصلا چراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه پارسا زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وباالآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلاس ماروتواون وضعیت می دید،فاتحم خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
پارسا بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلنجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
پارسا سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و باالآورد وبه من نگاه کرد ادامه داد:)گفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.
نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم رحیمی من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
پارسا لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
- من به شما علاقه مندم دیانا خانوم.
۱۹.۷k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.